به نام خداوندی که انسان را با قلم عشق نقاشی نمود و آنگاه که ناقوس خلقت نواخته شد و آدمی رنگ حیات به خود گرفت? تعلیم و تهذیب را سرلوحه تکامل او قرار داد.
امری که فهم از درک و زبان از وصف تقدسش عاجز است و روح در برابر معنویت و عظمتش خاشع...
نمی دانم چه بگویم و از کجا آغاز کنم!
سالهاست هنگامیکه طبیعت غرور خود را از دست رفته می بیند? صدای طبلهایی که از دوردستها نغمه حرکت را در فضا طنین انداز کرده اند به گوش می رسد.
حرکت به سوی نور?
حرکت به سوی ابدیت...
و چه نغمه ای از این دل انگیزتر و باشکوه تر? که درختان را بر آن داشت تا جامه خود را روی سنگفرش های مسیر پر پیچ و خمش پهن کنند و با رهروان طریقتش سرود عشق و دوستی سر دهند.
کاروان میرفت? و آن کس که راهبرشان بود پس از حق? تنها تو بودی...
آری! طبلها به شوق تو نواخته می شدند و راهها با دستهای سخاوتمندانه تو هموار می گشتند و اکنون که قله های علم و دانش یکی پس از دیگری فتح می شوند? پرچم پرافتخار تو بر هر یک از آنها نمایان است. پرچمی که نشان از صلابت و حلاوت سفر دارد. سفری هرچند کوتاه? ولی مملو از پیکارهای خاطره و مخاطره آمیز! سفری که طوفانهای سخت و سهمگینش قربانیان خود را به سوی باتلاق نفسانیات می کشاند و گاه گلهای زیبای لب پرتگاه آنها را از قافله جدا می ساخت.
ولی کاروان همچنان میرفت? و منجی اهل آن از طوفانها و پرتگاهها پس از حق? تنها تو بودی...
بار دیگر صدای طبلها طنین انداز شد...
اما این بار کوبش طبلها همچون همیشه نبود! گویا باید ادامه راه را بی همسفر عشق پیمود. با کوله باری از مشکلات و مسیری طولانی در پیش...
خواستم حال که پا بر قله ای کوچک از قلل رفیع معرفت نهاده ام? شکر حق بجای آرم و سپاس دیده از دل طلب کنم? توان آن نداشت که باز گوید!
خواستم حال که زبان به بیان احساس خود گشودم? آنرا کالبدی نو ببخشم? نتوانستم!
خواستم بر صفحه ای جاودانه اش سازم? قلم یاریم نکرد!
نتوانستم و نخواهم توانست? که لفظ هیچگاه معنی را در نخواهد نوردید...
پس درود بر تو ای شمع فروزان بشریت...
درود بر تو اسطوره سیمای ابدیت...
تمام زندگی من پس از حق? تنها تو بودی...